فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛

روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی

دخترک کمی آن طرف تر

بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود

و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .

پیرمرد از دخترک پرسید :

ناراحتی؟

نه

مطمئنی ؟

نه

چرا داری گریه می کنی ؟

ادامه مطلب ادامه داستان